منوی اصلی پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
Taravoshate zehn هرمطلبی که دراین وبلاگ نوشته میشه نوشته ی خودمه!شاید زیاد جالب نباشن اما دوست دارم تراوشات ذهنم را نوشته باشم!این نوشته بر اساس دیدن زندگی مردم دراطرافم برداشتهام از فیلم واهنگ و....است وهیچ ربطی به احساس شخصی ندارد که برداشت بشه که این وبلاگ احساسی وعاشقانس! قورت میدهم بغضهایم را... سرم را بالا میگیرم... نکند اشکهایم جاری شود! نکند کسی بفهمد که عاشقم! نکند کسی بفهمد که هنوز عاشقم! نکند کسی بفهمد با اینهمه بیحبری هنوز به عشقم ایمان دارم! نکند کسی بفهمد نفس میکشم تا شااااااااید روزی باخبر شوم او هم در دوردستها به نفس کشیدن من نفس میکشد! بغضهایم سنگین میشود!
تراوش شده از ذهن در تاریخ 12 خرداد 92...یکشنبه 11:54PM موضوع مطلب : فکر به اینکه برای همیشه از تو بیخبر خواهم ماند... شکنجه آور است! با اینکه سالهاست از تو بیخبرم , باورم نمیشود که بیخبر از تو خواهم ماند... تا آخر تا وقت وداع از جهان تا بعد از وداع از جهان تا... تا همیشه.......
تراوش شده از ذهن در تاریخ 12خرداد92..یکشنبه...11:49PM .... موضوع مطلب : بعد از سالها ! هنوز هرگاه از تو مینویسم , چشمانم تر میشود! میگویند باران کم است! گویند خشکسالیست!! میبینی چه اندازه پر برکت ماندی؟؟؟؟ حتی یادت هم برکت باران را به چشمانم میبخشد! تراوش شده از ذهن درتاریخ12خرداد92...یکشنبه...12:06AM موضوع مطلب : از دستم گله داری؟ برای چه؟ بخاطر نگرانیهایم؟ بخاطر پرشدن برگه های دفترچه ی بیمه ام؟ گله برای چیست؟ از برداشت اشتباهت از ناراحتی هایم؟ من از تو ناراحتم؟ به تو غر زده ام؟مگر از من صدایی شنیدی؟ بی صدا؟!؟!؟!؟! بی صدا مگر کسی غر میزند؟!!! نه!از تو ناراحت نیستم! ناراحتی و نگرانی ام از چیز دیگریست! پژمردگی ام دلیل دگری دارد! نگرانِ جانِ جانم هستم! چند صباحیست از آن بی خبرم! فقط خبر گله مند بودنش از خودم را شنیدم! نگران نفسهایش هستم! نکند ریه هایش تشنه ی هوای دم وبازدم باشند! نکند قلبش تپش را فراموش کرده باشد! نکند حسودی یا دشمنی در نزدیکی یا حتی در دوردستها درکمینش نشسته باشد! نگرانی هایم , ناراحتی هایم, از پا افتادن هایم, دلایلی شبیه به اینها دارد!
باز هم از من گله داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تراوش شده از ذهن در تاریخ 11خرداد92..شنبه..11:59PM موضوع مطلب : گفته بودیم گَر دور زِ هم باشیم خواهیم مُرد... دور شدیم وهنوز زنده ام نفسی می آید و میرود! اما مرگ را بیشتر دوست دارم! گر بیاید به آغوشش میکشم! وقتی زنده ام و حکم اسیری را دارم , که در اسارت عشق, زندگی اش در چارچوب شکنجه است, ذره ذره توانش کم میشود تا روزی به ته رسد و... دم وبازدمها رهایش کنند!
تراوش شده از ذهن در تاریخ 10خرداد92....1:01AM
موضوع مطلب : |